«خرده جنایت های زناشوهری» اثر «اریک امانوئل شمیت» از بهترین کتابایی که من دوست دارم! شخصیت مرد داستان "ژیل" و همسرش "لیزا" نام داره.
ژیل یه روز توو بیمارستان از خواب پا میشه و در حالی که وانمود می کنه حافظشو از دست داده، از لیزا می پرسه که چه اتفاقی افتاده؟ لیزا جواب می ده که اون یه روز از پله ها افتاده و سرش ضربه خورده! اما در طول داستان ژیل بروز می ده که حافظشو از دست نداده بوده، همچنین می فهمیم که اون از پله ها نیافتاده بوده بلکه لیزا با یه بطری ویسکی زده توو سرش به این علت که دچار این توهم شده بوده که ژیل بهش خیانت کرده! فراز هایی از این کتاب:
ژیل و لیز به هم نگاه می کنند و می زنند زیر خنده. خنده شان دیری نمی پاید ولی کمی آرامشان می کند.
ژیل: خلاصه این که من محکوم تخیلات تو هستم. محاکمه ام هم این جا برگزار شده، در غیاب من، بدون مخالفت، بدون دفاع، در فاصله ی دو بطری ویسکی که در پشت کتاب هام پنهان شدن. تو منو نقش بر زمین کردی برای این که در خیالاتت یک ژیل واهی ترکت کرده بود، محلت نمی ذاشت و تو بغل این و اون می لولید! موضوع سر اینه که تو سر یک آدم تخیلی نزدی، زدی تو سر من.
لیزا: ببخشین.
ژیل: قبلاً مشروب می خوردی و در حالی که با مشروب سم وارد بدنت می کردی تقصیرها رو گردن خودت می انداختی و حساب خودتو می رسیدی. این دفعه دیگه نوبت من رسیده بود.
لیزا: ببخشین.
ژیل: شایدم تو فقط برای رابطه های کوتاه مدت ساخته شدی، فقط برای همون ابتدای یه رابطه.
لیزا: (معترض) نه، این طور نیست.
ژیل: در درون تو یک کسی هست که نمی خواد با من پیر شه. کسی که می خواد رابطه ی ما تموم شه.
لیزا: نه.
ژیل: چرا، چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت اراده ی تو هستن: نمی تونی تحمل کنی که از اراده ات خارج شه.
لیزا: خارج؟
ژیل: آره، از اختیارت خارج شه. که اوضاع زیاد جدی شه. که احساسات برات زیادی قوی شه. اگه آدم می خواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بی دغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملاً واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقهه ی خنده، اولین شب، اولین جر و بحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سوءتفاهم، اولین تعطیلات خراب شده، اولین جدایی، دومین، سومین، یعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع می کنه. همون بساطو ولی با یک آدم دیگه.بهش می گن یک زندگی پر ماجرا. ولی در واقع یک زندگی بی ماجراست، یک زندگی فهرست گونه. عشق ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدت ها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی! آره عقل گرایی عاشقانه! اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانمون ادامه داریم همدیگه رو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگه رو ترک می کنیم. به محض این که در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رؤیامون بود از هم جدا می شیم.
لیزا: نه، نه، من اینو نمی خوام.
ژیل: خلاف طبیعته که آدم برا همیشه و طولانی مدت کسی رو دوست داشته باشه.
لیزا: نه.
ژیل: در این صورت برای این که ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت، کاری که فقط با اعتماد میشه انجام داد، باید خود را به امواج متضاد و متناقض سپرد، گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی در ضمن باید دائم خشکی رو هم در نظر داشت.
لیزا: تو هیچ وقت مأیوس نمی شی؟
ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار می کنی؟
ژیل: به تو نگاه می کنم و از خودم سؤال می کنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم می خواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا می کنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر می گرده. عشق و عاشقی کار غیرعاقلانه ای است، یک آرزوی واهیه که دیگه مال این دوره زمونه نیست، اصلاً معنی نداره، عملی نیس، تنها توجیهش خودشه.
لیزا: اگه یه روزی قادر شم به تو اعتماد کنم دیگه اون وقت به خودم اطمینان نخواهم داشت. برام سخته اعتماد داشته باشم.
ژیل: اعتماد «داشتن». آدم هیج وقت «اعتماد» نداره. اعتماد مالکیت پذیر نیست. می تونه در اختیار کسی قرار بگیره. آدم اعتماد «می کنه».
لیزا: دقیقاً. همین برام سخته.
ژیل: برای این که در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار می گیری. از عشق توقع داری.
لیزا: آره.
ژیل: در حالی که این عشقه که از تو توقع داره. تو می خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی! این تویی که باید ثابت کنی که اون وجود داره.
لیزا: چطوری؟
ژیل: با اعتماد کردن.
ژیل یه روز توو بیمارستان از خواب پا میشه و در حالی که وانمود می کنه حافظشو از دست داده، از لیزا می پرسه که چه اتفاقی افتاده؟ لیزا جواب می ده که اون یه روز از پله ها افتاده و سرش ضربه خورده! اما در طول داستان ژیل بروز می ده که حافظشو از دست نداده بوده، همچنین می فهمیم که اون از پله ها نیافتاده بوده بلکه لیزا با یه بطری ویسکی زده توو سرش به این علت که دچار این توهم شده بوده که ژیل بهش خیانت کرده! فراز هایی از این کتاب:
ژیل: خلاصه این که من محکوم تخیلات تو هستم. محاکمه ام هم این جا برگزار شده، در غیاب من، بدون مخالفت، بدون دفاع، در فاصله ی دو بطری ویسکی که در پشت کتاب هام پنهان شدن. تو منو نقش بر زمین کردی برای این که در خیالاتت یک ژیل واهی ترکت کرده بود، محلت نمی ذاشت و تو بغل این و اون می لولید! موضوع سر اینه که تو سر یک آدم تخیلی نزدی، زدی تو سر من.
لیزا: ببخشین.
ژیل: قبلاً مشروب می خوردی و در حالی که با مشروب سم وارد بدنت می کردی تقصیرها رو گردن خودت می انداختی و حساب خودتو می رسیدی. این دفعه دیگه نوبت من رسیده بود.
لیزا: ببخشین.
ژیل: شایدم تو فقط برای رابطه های کوتاه مدت ساخته شدی، فقط برای همون ابتدای یه رابطه.
لیزا: (معترض) نه، این طور نیست.
ژیل: در درون تو یک کسی هست که نمی خواد با من پیر شه. کسی که می خواد رابطه ی ما تموم شه.
لیزا: نه.
ژیل: چرا، چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت اراده ی تو هستن: نمی تونی تحمل کنی که از اراده ات خارج شه.
لیزا: خارج؟
ژیل: آره، از اختیارت خارج شه. که اوضاع زیاد جدی شه. که احساسات برات زیادی قوی شه. اگه آدم می خواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بی دغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملاً واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقهه ی خنده، اولین شب، اولین جر و بحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سوءتفاهم، اولین تعطیلات خراب شده، اولین جدایی، دومین، سومین، یعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع می کنه. همون بساطو ولی با یک آدم دیگه.بهش می گن یک زندگی پر ماجرا. ولی در واقع یک زندگی بی ماجراست، یک زندگی فهرست گونه. عشق ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدت ها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی! آره عقل گرایی عاشقانه! اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانمون ادامه داریم همدیگه رو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگه رو ترک می کنیم. به محض این که در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رؤیامون بود از هم جدا می شیم.
لیزا: نه، نه، من اینو نمی خوام.
ژیل: خلاف طبیعته که آدم برا همیشه و طولانی مدت کسی رو دوست داشته باشه.
لیزا: نه.
ژیل: در این صورت برای این که ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت، کاری که فقط با اعتماد میشه انجام داد، باید خود را به امواج متضاد و متناقض سپرد، گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی در ضمن باید دائم خشکی رو هم در نظر داشت.
لیزا: تو هیچ وقت مأیوس نمی شی؟
ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار می کنی؟
ژیل: به تو نگاه می کنم و از خودم سؤال می کنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم می خواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا می کنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر می گرده. عشق و عاشقی کار غیرعاقلانه ای است، یک آرزوی واهیه که دیگه مال این دوره زمونه نیست، اصلاً معنی نداره، عملی نیس، تنها توجیهش خودشه.
لیزا: اگه یه روزی قادر شم به تو اعتماد کنم دیگه اون وقت به خودم اطمینان نخواهم داشت. برام سخته اعتماد داشته باشم.
ژیل: اعتماد «داشتن». آدم هیج وقت «اعتماد» نداره. اعتماد مالکیت پذیر نیست. می تونه در اختیار کسی قرار بگیره. آدم اعتماد «می کنه».
لیزا: دقیقاً. همین برام سخته.
ژیل: برای این که در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار می گیری. از عشق توقع داری.
لیزا: آره.
ژیل: در حالی که این عشقه که از تو توقع داره. تو می خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی! این تویی که باید ثابت کنی که اون وجود داره.
لیزا: چطوری؟
ژیل: با اعتماد کردن.
1 نظرات:
عکسهات رو با تینیپیک آپلود نکن... سایتش فیلتره دیگه عکست رو نشون نمیده!
میگم از اول تا آخرِ این کتابِ این آقاهست که از این جور نطقا میکنه؟
اگه اینطوره ممکنه نویسندهش یکطرفه به قاضی رفته باشه... نمیدونم! واجب شد بخونمش. رفت تو لیست!
ارسال یک نظر