RSS Home

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

از بخاری برقی ملولم و انسانم آرزوست!

بازم حالم گرفته بود. ساعت از 11 گذشته بود که زدم بیرون، این جور وقتا یا میرم طرف جادّه یا راه آهن. از تابستون دوچرخه سواری نکرده بودم و حالا این شب زمستونی...
سیّ جاده رو گرفتم. تنبل شده بودم پس خسته. یه کاپوچینو سفارش دادم که گرماش فراتر از حفره ی دهانو فتح نکرد. باد سردی که می وزید رومو به طرف یه مدرسه ی نمونه دولتی دخترونه برگردوند که از قضا شبانه روزی بود...
یاد جلال آل احمد افتادم؛ "سنگی بر گوری"و همین اواخر خونده بودم، تعریف می کرد که توو برلین سردش بوده و از لحاف و پوستین هم خوشش نمیومده، پس رسماً دختر بلند می کرده. صراحتاً! حالا من که مجرّد...
خوابگاهشون هم توو محوطه ی مدرسه بود. روندم تا کنار دیوارش. دیوارا کوتاه بود اما "سنگ را بسته بودند و سگ را گشوده"؛ دستای کبودم نتونستن منو تا بالای دیوار برسونن...
رسیدم خونه، بنفش شده بودم!

2 نظرات:

هیولا مَیولا گفت...

سلام آره دیدم... یه مدتیه خیلی از وبلاگا رو فلّه‌ای با این روشِ جدیدِ فیلتر می‌بندن... چه کنیم دیگه از این خونه به اون خونه می‌کنیم و لالایی می‌خونیم برایِ اژدهایی خفته‌ی درونمون... البته فعلن.
خوب کاری کردی اومدی بلاگ‌اسپات، هرچند سکسی نیست D:

ناشناس گفت...

قشنگه !
عروس اضافی یافتی ، ما هستیم !